ای خاکِ واژه، مثلِ طلا در کلامِ تو
میایستد غزل همه در احترام تو
پر میکشد کبوترِ آوارهی دلم
با این خیالِ خوش که نشیند به بامِ تو
مثلِ پلنگ میجَهَم از صخرهی فراق
دلخوش به وصلِ لحظهی ماهِ تمامِ تو
خون را بَدَل به باده نمودهست در رَگَم
خورشیدِ چشمِ روشنِ انگورفام تو!
من را به حالِ خویش رها کردهای چرا؟
ای جانِ بیقرار به قربانِ نام تو
بر شعرِ من قدم بِگُذاری اگر دمی
خواهد تَپید نبضِ قلم زیرِ گامِ تو
باشد که اسبِ سرکش و مستِ خیال من
گردد به یک اشارهی مستانه، رام تو
تو با خبر ز حسرتِ بیانتهای من
من بیخبر “ز لذتِ شربِ مدامِ” تو
.
.
دستِ مرا بگیر که این کودکِ غریب
گم میشود بدونِ تو… در ازدحام تو!
شعر: #علی حاجیلاری*
خط: #سیده حمیده آیتاللهی