ای‌کاش در سر، کودکی، غوغا بیاندازد
بین من و غم تا ابد دعوا بیاندازد

شبهای تابستان که گرمایش نفس‌گیر است
مادر برایم روی ایوان جا بیاندازد

تا اینکه از سوزِ زمستان در امان باشم
رویم پتوی پشمیِ دولا بیاندازد

تا آتشِ پرواز در من شعله‌ور گردد
کودک شوم، قدری مرا بالا بیاندازد

شبهای قدر از خواب وقتی پاک بیهوشم
نازم کند، سجاده‌ی احیا بیاندازد

در ظرفِ ماهی‌تابه، دستانِ هنرمندش…
در روغنِ جوشان، قِزل آلا بیاندازد

وقتی که جیبم روزِ مادر همچنان خالیست
چشمی به سمتِ دفترِ انشا بیاندازد

پنهان کند از ترسِ بابا نمره‌هایم را
بعدش به زیرِ برگه‌ها امضا بیاندازد

وقتی شلوغی می‌کنم، هرچند می‌خندد
اخمی به روی چهره‌ی زیبا بیاندازد

با گریه وقتی التماسش می‌کنم، از دور
چشمی به من، چشمی به قیمت‌ها بیاندازد

ترسم که یادِ کودکی دیوانه‌ام سازد
از غم مرا در حالت اغما بیاندازد

گاهی خدا ای‌کاش از بالا نگاهش را
بر حال و روزِ سینه‌های ما بیاندازد

این حسرتِ بی‌وقفه، این سرگشتگی باید
ما را به یادِ پوچی دنیا بیاندازد

تا فرصتی باقیست باید باغ را حس کرد
شاید درختی را تبر از پا بیاندازد

این ماهیِ آشفته را دستِ قضا ای‌کاش
بردارد از این تُنگ و در دریا بیاندازد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *