خاکِ گلویم جرعه‌ای فریاد می‌خواهد
گیسویِ بیدِ لحظه‌هایم باد می‌خواهد

آرامشِ دشتِ سکوتم کوهی از واژه
شعرِ نویِ ناپخته‌ام نَقاد می‌خواهد

با این دموکراسی به جایی می‌رسم؟ هرگز!
این هرج‌و‌مرجِ محض، استبداد می‌خواهد

بذرِ صدا می‌کاشتی ایکاش در قلبم
این خانه‌ی ویرانه، جیغ و داد می‌خواهد

فصلِ زمستانِ سپیدِ آرزوهایم…
گرمایِ تابستانیِ مرداد می‌خواهد

ما را شکارِ چشمهایت کن که در این دشت
آهویِ سرگردانِ دل، صیاد می‌خواهد
.
.
از کالبدهای نقاب‌آلوده می‌ترسد
چشمی که “روحِ لختِ مادرزاد” می‌خواهد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *