مرا پائیز در گلدانِ دلتنگی رها کرده
زمستان برف را با ریشه‌هایم آشنا کرده

بهار از بیشه‌زارِ جانِ من رختِ سفر بسته
و تابستانِ سوزان در دلم آتش به پا کرده

من از محصولِ آفت‌خورده‌ی این باغ فهمیدم
مترسک را تمنای کبوتر مبتلا کرده

ز دیگِ فصل‌ها آبی برای من نمی‌جوشد
تو فصلِ پنجمی! ای دردهایم را دوا کرده

به روی خود نمی‌آرَم که می‌سوزم ز غم اما
دلم مشتِ منِ آزرده را پیشِ تو وا کرده

ثباتی در دلِ دیوانه‌ی تنگم نمی‌بینم
تو گویی ارتشی در شهرِ قلبم کودتا کرده

چه شب‌هایی طلوعِ آفتابت را نخوابیدم
و شوقِ دیدنت عمری نمازم را قضا کرده

بجز سمتِ نگاهت سوی کَس قامت نمی‌بندم
که حتی کعبه بر چشمانِ مستت اقتدا کرده

زمین هم در سرش سودایِ وصلِ آسمان دارد
ولی عمری “به یک دیدارِ از دور اکتفا کرده”

تو در من با “تولد” آمدی تا “مرگ” می‌مانی
و این تاریخ را جغرافیایَت برملا کرده:

تو آن نصف‌النهارِ مبدائی کز روی تقدیرش
تلاقی در “دو جا” با مرزِ خطِ استوا کرده!

مرا ای ماه گاهی با نگاهِ خود نوازش کن
که این مرداب، با نورِ تو تجدید قوا کرده

اگر شاعر تو را با ماه دارد می‌کند تشبیه
نداند بهتر از این، گرچه می‌داند خطا کرده

تو روزِ آخرِ شهریوری، من اولِ مهرم
“خدا ما را به یکدیگر رسانده یا جدا کرده؟”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *