قطار رفت و دلم ماند و ایستگاهِ خموش
دو چشمِ منتظرم خیره شد به راهِ خموش
من و نیازِ شدیدِ شنیدنِ سخنات
تو و سکوتِ لبِ سرخِ بوسهخواهِ خموش
تو اشتیاقِ عزیمت، من و ملالِ سکون
تو سمتِ مقصد و من در شکنجهگاهِ خموش
چقدر حسرتِ فریادِ ناکشیده ز درد
که در مسیرِ گلو ماند، شکلِ آهِ خموش
من و نهفتنِ ناگفتههای مانده به دل
اسیرِ غربتِ زندانِ این گناهِ خموش
به روی چهرهی مهتاب، ابر پرده کشید
دلم محاصره شد با شبِ سیاهِ خموش
و سایههای درختانِ کوچه خشکیدند!
شبی که از نفس افتاد نورِ ماهِ خموش
.
.
مسیرِ هجرتِ این کاروان عوض شد و ماند
دوباره یوسفِ تنها به قعرِ چاهِ خموش
🎼 شعر: #علی حاجیلاری* 🎼 خط: #سیده حمیده آیتاللهی