اشعار علی حاجیلاری

در حیاطم درختِ سبزی بود
ایمن از تندباد و برف و تگرگ
ریشه‌اش پنجه بر زمین زده بود
شاخه‌هایش پر از شکوفه و برگ

ماه با آبِ حوض نجوا داشت
وقتی از لایِ ابر می‌تابید
در هیاهوی جیرجیرک‌ها
شب که می‌شد درخت می‌خوابید

فارغ از روز و ماه و هفته و فصل،
رویشی بی شکیب جریان داشت
برگ بر شاخه گرچه می‌لرزید
به درختِ سِتَبر، ایمان داشت

از قضا روزِ سرنوشت رسید
زد و قلبِ درخت، عاشق شد
فکرِ برگ از سرِ درخت پرید!
ذهنش از هرچه بود، فارغ شد

بازوانِ درخت، بی‌پروا
بادِ پائیز را بغل کردند
هر دو انگار بی‌خبر بودند
بر سرِ برگ‌ها چه آوردند

برگ‌های درخت، پی‌ در پی
تک‌تک از روی شاخه باریدند
بادِ پاییز تا رسید از راه
مرگ را پیشِ چشمِ خود دیدند

برگ‌ها روی خاک افتادند
فصلِ پاییز، بی‌مروت بود!
حوض در سوگِ ماه تب می‌کرد!
شاخه‌های درخت، خلوت بود
.
.
حوضِ خالی به جای آبِ زلال
حال از برگِ خشک، لبریز است

وای بر حالِ آن درختی که
عاشقِ فصلِ زردِ پائیز است

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *