دلم خوشاست به دیدارِ رویِ دلداری
که بهرِ دلخوشیِ من نمیکند کاری!
تو را چنانکه خدا را به وقتِ راز و نیاز…
تو هم مرا به همین شیوه دوست میداری؟
تو مثلِ زلزله ویرانکننده هستی و من
اسیرِ زخمیِ جامانده زیرِ آواری!
من از خیالِ “تو را داشتن” پُرم، تو ولی
نه اشتیاقِ وصالی، نه شوقِ دیداری
ز لطفِ خود نگهی کن به حالِ من که رواست
طبیب اگر نظری افکنَد به بیماری
منم که درپیِ دیدارِ آسمانم و تو
وفورِ پنجره در ازدحامِ دیواری
چنان ز عشقِ تو مستم که گم شدم در خویش
مرا به “من” برسان ای “تو”یی که هشیاری
مرا چنانکه تو را دوست دارمت، آیا؟…
بیا دروغ بگو! جانِ من بگو: “آری”!