جفت شش!

دلم می‌خواست قربانی کنم، خنجر نیاوردم!
شرابِ ناب حاضر بود و من ساغر نیاوردم

نصیحت می‌کُنَندَم خلق و من در واکنش غیر از:
زبانی لال و چشمی کور و گوشی کر نیاوردم

من آن رودم که راهم کج شد از دریا و خشکیدم
و جز بحران و قحطی، حاصلی دیگر نیاوردم

نه “آس”ی توی دستم بود، نه شاهی نه سربازی!
برای “رفعِ کُت” در دستِ خود یک “سَر” نیاوردم

من از روزی که دارم با تو نردِ عشق می‌بازم
به فکرِ “جُفت‌شِش” بودم ولی آخر نیاوردم

گَهی پَس می‌زنی با دست و گاهی می‌کِشی با پا!
من از این کارهایت عاقبت سر در نیاوردم

به شوقِ دیدنت باید ببندم چشم را اما،
برای خواب رفتن، قرصِ خواب‌آور نیاوردم

ببخش این عاشقِ شاعرنمایِ بی‌بضاعت را
برایت هدیه‌ای از جانِ خود بهتر نیاوردم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *