ای نامهی بیتَمبرِ به مقصد نرسیده
ننوشته تو را دستی و چشمیت ندیده
ای جامِ شرابِ تهی از بادهی گلگون
ای غنچهی پژمردهی از شاخه نچیده
بر طاقچه چون ادکلنِ کهنهی خالی
وا مانده درِ شیشه و عطر تو پریده
ای ابرِ نباریده به صحرای عطشناک
ای گونهی در حسرتِ اشکِ نچکیده
ای متهمِ بیگنهِ موردِ تعقیب
“گرگِ دهنآلودهی یوسف ندریده”!
از وحشتِ دیدار در آیینه، فراری
چون آهوی سرگشتهی از خویش رمیده
آخر خفه خواهی شد از اندوهِ نهفته
وز حرفِ نهان کرده و آهِ نکشیده
در قامتِ دیروزِ تو امروز نمانده
جز بهتِ فروخفتهی سروی که خمیده
مانندِ – به کنجِ قفس افتاده عقابی –
با بال و پرِ ریخته، مِنقارِ بریده
انگار نه بودی و نه هستی و نه رفتی!
چون قصهی ناگفته و شعرِ نشنیده
