حالِ گنجشک داشتم اما
در گلویم تبِ قناری بود!
ظاهرم گرچه زرد و پائیزی
تار و پودِ دلم بهاری بود

مثل پروانه‌ای که در پیله
در دلش نورِ شمع می‌تابید…
گرچه در انزوا بسر بردم،
سینه‌ام شهرِ بی‌قراری بود

فکرِ پرواز در سرم گُل کرد
بی‌ثمر پر زدم ولی افسوس…
آسمان، پشتِ میله‌ پنهان شد،
فصلِ بی‌رحمِ بدبیاری بود

فکر کردم که می‌شود آخر
بال زد، از قفس رهایی یافت
کارد تا استخوان رسید اما…
دلِ من نشئه‌ی خماری بود

چیزی از من نماند غیر از هیچ!
تاجری ورشکسته بودم که…
هِی پس‌اندازِ درد می‌کردم
اشکهایم حسابِ جاری بود!

روی سکویِ ایستگاهی دور
با بلیطی به دست، سرگردان
منتظر مانده بودم اما حیف…
آن قطاری که رفت، باری بود!

#علی_حاجیلاری
۱۶ دی ماه ۱۳۹۹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *