روی پروندهی یقینم، باز
مثلِ هربار، مُهرِ شَک میخورد
بارِ تردید بسکه سنگین بود
سقفِ ایمانِ من تَرَک میخورد
در قفس، چون کبوتری تنها
آسمان را نگاه میکردم
اشک بر صورتم که میغلتید
زخمهای دلم نمک میخورد
شعر تا میچکید از خودکار
واژهها ازدحام میکردند
کاغذی تا که خطخطی میشد
پایِ احساس، قلقلک میخورد
شاخهی خشکِ آرزوهایم
شعلهور در اجاقِ ناکامی
در ترازویِ ساعتی کهنه
وزنِ تنهائیام مَحَک میخورد
کمکَمَک جامِ عمرِ کوتاهم
از شرابِ زمان تهی میگشت
شاعری زودباور و ساده
از زمین و زمان کلک میخورد
جاده در زیرِ نورِ ماه آنشب
مثل رودی سیاه جریان داشت
آنطرفتر کنارِ دریا، … باز…
ساحل از موجها کتک میخورد
#علی_حاجیلاری