دورم هزار مرحله از کویِ یارِ خویش
مثلِ کویر، گم شدهام در غبارِ خویش
از چالهی غرور برون آمدم ولی
افتادهام به چاهِ دلِ تازهکارِ خویش
تیراژِ یک کتابچهی بیمخاطبم
از چاپخانه خسته و از انتشارِ خویش
بر روی دستِ مشتریان باد کردهام!
هم شرمسارِ غیرم و هم شرمسارِ خویش
تا یک سیاهچاله مرا سهم خود کند
سیارهای رها شدهام از مدارِ خویش
شاید از این به بعد کمی زندگی کنم
با نامِ خانوادگی مستعارِ خویش
یارانِ مدعی همه رفتند،… من ولی
پاسوزِ حرف ماندم و قول و قرارِ خویش
در ایستگاهِ آیِنه، مبهوت و هاج و واج
عمرم گذشت یکسره در انتظارِ خویش
حرفم برای مردمِ این عصر، مبهم است
دارم چقدر فاصله از روزگارِ خویش!