غزل بارید و چشمانت کتابِ شعرِ دلها شد
تو روئیدی و گل دادی، جهان باغِ تماشا شد
به عشقت تا زمامِ اختیارم را ز کف دادم
کلاسِ جبر پایان یافت، وقتِ زنگِ انشا شد
منِ ساحلنشین دنبالِ کُنجِ عافیت بودم
که در طوفانِ عشقت دل، شکارِ موجِ دریا شد
عجب بر باد دادی مثل موهایت دل من را
که همعطرِ اقاقیها و شکلِ اطلسیها شد
چنان تاب از کفم بردی که آخر هم نفهمیدم
چه شد بین من و دل بر سر عشق تو دعوا شد
شبی در خواب پا بگذاشتی بر روی چشمانم
و جان از سینه پر بِگرفت و دل با دیدنت وا شد
تمامِ دلبران با چهرهی خود دلبری کردند
کجا صاحبدلِ نادیدهای مثل تو پیدا شد؟
چو ماه از چاهِ غیبت سر برونآور که یوسف هم
پس از بیرون شدن از چاه، محبوبِ زلیخا شد
برایم عطرِ پنهانمانده در پیراهنی بفرست
که یعقوب از قمیصِ یوسفِ گمگشته بینا شد
“کَتَبنا فی الزَبور” آمد پس از ذکر تو در قرآن
و نامت زیورِ انجیل و تورات و اَوِستا شد
.
.
و من تا صبح با خود از غمِ هجرِ تو میگفتم
که شب از غصه دِق کرد و طلوعِ صبح فردا شد