ای که نوشاندهای مرا عمری
جرعهها از شرابِ چشمانت
هیچ فرقی نمیکند با مرگ
زندگی در غیابِ چشمانت
از نگاهِ تو ماه میبارد
نور بر ذهنِ راه میبارد
در شبِ سینه، آه میبارد
من خرابم! خرابِ چشمانت
ای نگاهِ تو شعرِ بی کموکاست
این غزل، بیت بیت، کارِ خداست
چه کسی جز خدای بیهمتاست…
شاعرِ شعرِ نابِ چشمانت؟
شهر را منقلبتر از این کن
کوچه را با نگاه، آذین کن
اسبِ شعر مرا بیا زین کن!
ای دلم در رکابِ چشمانت
چشم تو تا به چشمِ من زُل زد
عاشقی طعنه بر تَعقُل زد
بینِ من با گذشتهام پل زد
دستِ عالیجنابِ چشمانت!
خاکم و آسمانِ من هستی
تا خدا نردبانِ من هستی
کاش روشن کند به سرمستی
آسمان را شهابِ چشمانت
تا حضورِ تو در جهان حِس شد
شرحِ چشمِ تو نُقلِ مجلس شد
-حائزِ رتبههای گینِس شد
حضرتِ مستطابِ چشمانت!-
دوستت دارم ای امیدِ محال
فارغ از هر خیال و قالومَقال
کی رسد با وجودِ این احوال
دل به حدِنصابِ چشمانت؟
گفته بودم که: “بی تو تنهایم”
گفته بودی: “نترس! میآیم”
دِ بیا….-شهرِ بیکسیهایم
مَعطلِ انقلابِ چشمانت!-
دارم از دست میروم برگرد
دوری تو چه بر سرم آورد…
به ستوه آمدم… تمامم کرد
تیرهای خشابِ چشمانت!
گُر گرفتم، خدای من، کافیست
چارهام جز سکوت کردن چیست؟
شعرِ من را اگرچه در خور نیست
چاپ کن در کتابِ چشمانت
