کشتیِ تایتانیک بودم که
عرشهام بویِ کوهِ یخ میداد
ماه اما چه بیخبر آنشب
به من از پشتِ پرده، نخ میداد!
ماه آنشب چقدر تنها بود
خواست از من کمی قدم بزنیم
خواست تا در کنارِ هم باشیم
شبی از عشق را رقم بزنیم
پرده را کاملاً کنار زدم
ماه از پشتِ شیشه داخل شد
عطر او در اتاقِ من پیچید…
آمد و روی تختِ من وِل شد
حال با رنگِ نقره پُر کرده…
ماه، پهنایِ رختِخوابم را
گرچه من رویِ خود نمیآرم
خوب فهمیده التهابم را
در خیابانِ تنگِ آغوشش
من فقط حسِ گم شدن دارم
معدنی از اورانیوم در دل
حسِ بمبِ اتم شدن دارم!