ای صدای تو شورِ موسیقی
چشمهایت شکوهِ نقاشی
کاش میشد که تا دمِ مرگم
مثل امروز، عاشقم باشی
آنهمه دور و اینهمه نزدیک!
این تناقض چقدر غمگین است
با تو ماندن، ولی به دور از تو
طعمِ تلخی که سختْ شیرین است
آسمانی و من زمین هستم
دوری اما همیشه پیدایی
نیستی در کنار من هرچند،
باز حس میکنم که اینجایی
من تو را در درونِ آیینه،
در دلِ آب، جستجو کردم
و تو را آسمانترین دیدم
از زمین با تو گفتگو کردم
تو برای من آسمان بودی
از زمین، چشمِ من تو را میدید
عطر باران و خاک میدادم
ابر، وقتی که تند میبارید
ارتباطِ من و تو در باران
بهتر و عاشقانهتر میشد
آسمان بر زمین فرو میریخت
تا دلم با تو همسفر میشد
بر لبِ این کویرِ خشکیده
آمدی، شعرِ آب را خواندی
در شبِ سوت و کور من ناگاه
با نگاهت ترانه تاباندی!
گونههایم ز شرمِ دیدارت
مثل گلهای سرخِ قالی بود
در دلم قند آب میکردند
حال و روزم چقدر عالی بود
با تو پاییز، بوی گل میداد
زندگی هم قشنگتر میشد
وای، آن لحظهای که میرفتی
دلِ من تنگ و تنگتر می شد
من تو را بیتو زندگی کردم!
با نبودت نفس کشیدم من
عاشقِ آسمان شدم اما
دورِ قلبم قفس کشیدم من
آسمان نیست مال من، لیکن
از زمین میشود نگاهش کرد
حالِ شبهای من اگرچه بد است
میتوان باز رو به راهش کرد
میتوان پشتِ شیشه کز کرد و
ماه را از اتاقِ خود پایید
پرده را یک طرف زد و تا صبح،
کوچه و ماه و آسمان را دید
تو کنارِ منی و جایت هم
پیشِ من هیچوقت خالی نیست!
در سرِ این زمینِ دودآلود
جز تو ای آسمان، خیالی نیست…
پرده با سازِ باد میرقصد
پنجه بر شیشه میکشد باران
من نشستم در این قفس، تنها
چشمِ من باز میشود گریان
سهمِ من از تو شاید این باشد
که نگاهت کنم از این پایین!
سایهات بر سرم بماند چون…
سایهی آسمان به روی زمین
.
.
مثلِ آبِ درونِ تنگم که
عاشقِ رنگِ سرخ ماهی شد
آسمانِ منی و میدانم
عاقبت مالِ من نخواهی شد