آمد صدای العطش از خیمهها باز
در سینهی عباس، آتش شعلهور بود
هرچند همراهان و یاران تشنه بودند
او لیک از مجموعِ آنان تشنهتر بود
بینِ فرات و خیمهها، آنروز، عباس
سعیِ صفا و مروه را تکرار میکرد
تا کودکانِ تشنه را آبی رسانَد
با تیغها و نیزهها پیکار میکرد
با عشق تا مرزِ جنون پیمانِ خون داشت
مردی که اقیانوس را در مشک میریخت
وقتی که از شطِ عطش بیرون میآمد
چشمانِ زهرا هم برایش اشک میریخت
بیدست با پروردگارش دست میداد
آن روز، روزِ هجرت و معراجِ او بود
او با بُراقِ تشنگی، بردوشِ خود داشت
مَشکی که اقیانوسِ عشق و آبرو بود
خورشید بیرون آمد از شط، مشک بردوش!
چشمانِ او با خیمهها در گفتگو بود
آبِ فراتِ تشنه، سر میکوفت بر سنگ
چون آب هم در حسرتِ لبهای او بود
وقتی که او لبتشنه بیرون آمد از آب
صحرای خشکِ کربلا رنگِ خدا داشت
تعبیر میشد خوابِ ابراهیم، چون او
ذبحِ عظیم از خاندانِ مرتضی داشت
ای مرد، ای ماه بنیهاشم، اباالفضل
نامِ تو مفتاحِ تمامِ مشکلات است
لبتشنه برگشتن ز رود و مشک بر دوش
تلخیصِ زیبای کتابِ کائنات است
ای مبدإِِ تاریخِ عشق و رادمردی
دستانِ تو ارکانِ عرشِ کبریا شد
شعرِ شهادت را که زیرِ لب سرودی،
زیباترین تصنیفِ دشتِ کربلا شد
ای مرد! ای نیکوترین تصویرِ هستی
ما را به دریای وجودت آشنا کن
ما کودکانِ خیمههای عاشقی را
با یادِ خود لبریزِ عطرِ کربلا کن