آموزگار

ای مطلعِ تمامِ غزل‌ها نگاهِ تو
بگذار آشیانه کنم در پناهِ تو

بگذار عمر من به هوای تو بگذرد
ای سایبان به مَه زده، تَرکِ کلاهِ تو

در شامِ تیره یکسره خورشید می‌وزد
از مشرقِ سپیده‌ی رخسارِ ماهِ تو

گم شد تمامِ هستی‌ من مثلِ سوزنی!
افتاده در قلمروِ انبارِ کاهِ تو

ای مهره‌ی وزیرِ دلِ بی‌قرارِ من
محوِ پیاده‌های قشنگِ سپاهِ تو

بگذار اسبِ سرکشِ جان را بیاورم
قربانی‌اش کنم به تمنایِ شاهِ تو

بر باد بوسه می‌دهم و دست بر دعا
تا بگذرد مگر زِ لبِ بوسه‌خواهِ تو

آموزگارِ عشقی و من ایستاده‌ام
چون کودکی مقابلِ تخته‌سیاهِ تو

کم‌سو شدند در اثر گریه‌های تلخ،
این چشم‌ها که مانده کماکان به راهِ تو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *