سنگ و سبو!

در سینه، قلبم سنگِ‌قبرِ آرزو بود
مانندِ فرشی کهنه، محتاجِ رُفو بود

گم کرده‌ بودم جایِ پایی را که چشمم
هر دم برای دیدنش در جستجو بود

دنبالِ “او” بودم تمامِ عمرِ خود را
“اویی” که اقیانوسِ عشق و آبرو بود

دریایی از دل داشت در صحرایِ سینه
چشمانِ او مثلِ نگاهش فتنه‌جو بود

حتی گلِ پیراهنش عطرِ غزل داشت
وقتی که با پروانه‌ها در گفتگو بود

کاغذ برایش فرشِ قرمز پهن می‌کرد!
از بس که عطرِ عشق، در خودکارِ او بود!

می‌شد نقاب از چهره بردارم برایش
گاهی که چون آئینه با من روبرو بود

یک عمر با هم همنفس بودیم، اما
عشق من و او قصه‌ی “سنگ و سبو” بود!

می‌خواستم از دردهای خود بنالم
نگذاشت آن بغضی که در راهِ گلو بود

🎼 شعر: #علی حاجیلاری * 🎼 خط: #سیده حمیده آیت‌اللهی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *