یکی از چشمهایم اشک و آن‌یک خون‌فِشان بی‌تو
شدم مثلِ هوای ابریِ مازندران بی‌تو!

من آن سیاره‌ی افتاده بیرون از مدارم که
ندارم یک ستاره در تمامِ کهکشان بی‌تو

نباشی، من “خدا” را “بنده‌”ی خوبی نخواهم شد
منم “سلطان‌حسینِ” بی‌خیالِ اصفهان بی‌تو

چنان در جاده‌ی “چالوسِ” موهایت اسیرم که
ربوده گوی، “توچالِ” دلم از “کندوان”، بی‌تو!

تو باکویِ جدا افتاده از ایرانی و من هم…
چو ایران، زخمی‌ام از هجرِ آذربایجان بی‌تو

و حالم مثلِ آن شاگردِ بازیگوش می‌مانَد
که درسش را نخوانده خوب و دارد امتحان، بی‌تو

برای دیدنت آن زائرِ آشفته حالم که
چهل شب جمعه‌ها را رفته تنها جمکران بی‌تو

بیا و محضِ شوخی هم شده گاهی کنارم باش
مرا جدی نمی‌گیرند هرگز دیگران بی‌تو

تحمل می‌کنم هر چند این ایامِ هجران را
رسیده کارد تا اطرافِ مغزِ استخوان بی‌تو

گهی آبم گهی آتش دَمی باد و دَمی خاکم
شده دریای قلبم کوهی از آتشفشان بی‌تو

به امیدِ طلوعت ماه زیبارو! نگاهم را…
شباهنگام می‌دوزم به سقفِ آسمان بی‌تو

چو آن شمعی که از گُل دور ماندم آب خواهم‌شد
و با پروانه می‌سوزیم آخر، همزمان بی‌تو
.
.
عروسِ کدخدایِ دِه شدی افسوس و آخر هم
رعیت‌زاده‌ای جان داد در زندانِ خان بی‌تو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *